.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۸۳→
نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن پارسا ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.
پارسا باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!ارسلان ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالا فرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
پارسا بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابلای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
پارسا اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
پارسا که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...
وسط حرفش پریدم:
- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.
روبه پارسا گفتم:بااجازه!
خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار پارسا گذشتم وازکلاس خارج شدم.
عه!!عه!!!عه!!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق ارسلان به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...پارسا!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!
نه اینکه پارسا بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید خوشتیپ باشه.این بیچاره یکم چاقه!مثلا تیپ متین خیلی خوبه! ازحق نگذریم تیپ این ارسلان گودزیلام محشره!
ولی درکل من از پارسا خوشم نمیاد.گذشته از چاق بودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق
ارسلانه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوشتیپ تربهم می دادی؟مثلا یه ذره ابعادش کوچیکتر ازاینی که الان هست بود!
داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.
ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ پارسا بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استراحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...
تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.
وارد کلاس که شدم،نگاهم روی پارسا ثابت موند.
عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!
پارسا باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!ارسلان ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالا فرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
پارسا بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابلای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
پارسا اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
پارسا که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...
وسط حرفش پریدم:
- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.
روبه پارسا گفتم:بااجازه!
خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار پارسا گذشتم وازکلاس خارج شدم.
عه!!عه!!!عه!!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق ارسلان به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...پارسا!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!
نه اینکه پارسا بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید خوشتیپ باشه.این بیچاره یکم چاقه!مثلا تیپ متین خیلی خوبه! ازحق نگذریم تیپ این ارسلان گودزیلام محشره!
ولی درکل من از پارسا خوشم نمیاد.گذشته از چاق بودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق
ارسلانه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوشتیپ تربهم می دادی؟مثلا یه ذره ابعادش کوچیکتر ازاینی که الان هست بود!
داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.
ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ پارسا بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استراحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...
تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.
وارد کلاس که شدم،نگاهم روی پارسا ثابت موند.
عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!
۱۴.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.